سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ببین قشنگه؟

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. 
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، 
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. 
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. 
در حال مستاصل شد... 
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: 
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم. 
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. 
گفت: 
ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. 
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم... 
قدری پایین تر آمد. 
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: 
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ 
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دم. 
وقتی کمی پایین تر آمد گفت: 
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد. 
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: 
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ 
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم 
غلط زیادی که جریمه ندارد


نوشته شده در شنبه 89/9/27ساعت 2:29 عصر توسط الی نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin