سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ببین قشنگه؟

دیوانه ی عاشق


پسر جوون رفت سر همون چشمه ای که بار اول دختر رو دیده بود.


و با خودش زمزمه کرد : آخه چرا رفتی شهر؟ می دونی که حتی من طاقت چند روز دوریت رو ندارم


و در همون لحظه از تعجب خشکش زد وقتی دید که تصویر دخترک روی آب چشمه ظاهر شد و گفت: آخه دیگه دوستت نداشتم!


پسر های های گریه کرد.


اما دستی از پشت روی شونه هاش  احساس کرد و وقتی برگشت دید که دخترک درست بالای سرش رو تخته سنگی نشسته و می گه عزیزم شوخی کردم باهات من.


و پسرک یه دنیا شاد شد.


و پاشد و به شوخی آروم با دستش زد پس کله دختر و گفت : دیگه با من از این شوخیا نکنیا.


اما همون لحظه دخترک از روی سنگی که بالاش بود لیز خورد و با کله خورد روی سنگی که پائین چشمه بود.


خون همه چشمه رو فرا گرفت.


و دختر ضربه مغزی شد و مرد.


از فردای اونروز پسر هر روز لب چشمه می رفت و با تصویر دختر تو چشمه از لیز خوردن دخترک از بالای سنگ می گفت و بعدش با هم قاه قاه می خندیدند.


و در این میان بزگترها وقتی می یومدند تو چشمه پسری رو می دیدند که هر روز یه خاطره گریه دار رو  با خودش بلند بلند تکرار می کنه و بعدش تنهائی می خنده.


اما دختر بچه ها به جز پسری که تو چشمه بود، تصویر دختر زیبائی رو روی آب چشمه می دیدند که از پسره بیشتر می خنده.


تا نکنه دل پسر بگیره و باور کنه که دخترک دیگه واقعا رفته...



نوشته شده در یکشنبه 89/6/7ساعت 10:34 صبح توسط الی نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin