سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ببین قشنگه؟

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟


v     برخی ازدانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.


v     برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.


v     شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها ولذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند


در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:


یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند...
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود


شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند.


ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد


همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرارکرد و همسرش را تنها گذاشت.


بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.


ببر رفت و زن زنده ماند


داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.


اما پسرپرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد


بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!


پسر جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که : عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.ازپسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود...
قطره های اشک، صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار میکند


پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و اورا نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود...


نوشته شده در سه شنبه 89/8/18ساعت 9:57 صبح توسط الی نظرات ( ) |

حتما ضرب المثل بشنو و باور مکن را شنیده اید. ریشه ی این ضرب المثل حکایت جالبی است که امروز براتون تهیه کردم:


در زمان های دور ، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود. شیشه بر ، شیشه ها را در صندوقی گذاشت و به مرد گفت : باربری را صدا کن تا این صندوق را به خانه ات ببرد ، من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم.

از آنجایی که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو می کنم که در زندگی برایت سودمند باشد.

باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد به راه افتاد. کمی که راه را رفتند ، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگویی.
مرد خسیس کمی فکر کرد.  

نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود. به باربر گفت : اول آن که سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور نکن. باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد؛ زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست؛ ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحت ها بهتر از این باشد.

همین طور به راه ادامه دادند تا این که بیشتر از نصف راه را سپری کردند. باربر پرسید : خوب نصیحت دومت چیست؟
مرد که نکته ای به ذهنش نمی رسید ، پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم. یکباره موضوعی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم،
نصیحت دوم این است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور نکن. باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد ، نکند این مرد مرا سرکار گذاشته است ، ولی باز هم سخنی نگفت.

دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: خوب نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی ازبقیه بهتر باشد. مرد از این که بارهایش مجانی به خانه رسانده بود ، خوشحال بود و به مرد گفت : اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مکن. مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند. بنابراین ، هنگامی که می خواست صندوق را روی زمین بگذارد ، آن را رها کرد و صندوق با شدت به زمین خورد، بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت: اگر کسی گفت که شیشه های این صندوق سالم است ، بشنو و باور مکن.

از آن پس وقتی کسی حرف بیهوده ای می زند تا دیگران را فریب دهد ، گفته می شود:

" بشنو و باور مکن


نوشته شده در شنبه 89/8/15ساعت 3:14 عصر توسط الی نظرات ( ) |


استاد زبان فرانسه در مورد مذکر یا مونث بودن اسمها توضیح میداد که پرسید
کامپیوتر مذکر است یا مونث؟

کلیه دانشجویان دختر جنس رایانه را به دلایل زیر مرد اعلام کردند

وقتی به آن عادت می کنیم گمان می کنیم بدون آن قادر به انجام کاری نیستم
با آن که داده های زیادی دارند اما نادانند
قرار است مشکلات را حل کنند اما در بیشتر اوقات معضل اصلی خودشانند
همین که پایبند یکی از آنها شدید متوجه میشوید که اگر صبر کرده بودید مورد بهتری از آن نصیبتان می شد

کلیه دانشجویان پسر به دلایل زیر جنس رایانه را زن اعلام کردند

به غیر از خالق آنها کسی از منطق درونی آنها سر در نمی آورد
کسی از زبان ارتباطی آنها سر در نمی آورد
کوچکترین اشتباهات را در حافظه دراز مدت خود ذخیره می کنند تا بعد ها تلافی کنند
همین که پایبند یکی از آنها شدید باید تمام پول خود را صرف خرید لوازم جانبی آنها بکنید




نوشته شده در چهارشنبه 89/8/12ساعت 11:33 صبح توسط الی نظرات ( ) |

...اینه پسر امروزی ، اینهالبته خیلیخیلیخیلی ببخشید
(البته در مودر همه صدق نمیکنه)
پسرای امروزی مثل گوسفند هستند:هر وقت بخوای میتونی کمی بهشون آب بدی و سرشون رو ببری
پسرای امروزی مثل زالو هستند:وقتی به پدر و مادرشان میچسبند خونشان را نمیمکند
پسرای امروزی مثل جغد هستند:هر جا پیداشون میشه با خودشون نحسی میارن.
پسرای امروزی مثل زنبور هستند:24 ساعته دور گل(یعنی خانومها!)میگردن و صدای وز وزشون همه رو کلافه میکنه
پسرای امروزی مثل سگ هستند:دیگه گوشت نمیخوان،دنبال استخوان افتادن!!!!!!!(نکته کنکوری)
پسرای امروزی مثل الاغ هستند:براحتی سواری میدن تا هر وقت که بخوای
پسرای امروزی مثل سوسک هستند:تنها تو جاهای کثیف میتونی پیداشون کنی.
پسرای امروزی مثل جیر جیرک هستند:شبها رختخوابشون شروع به جیر جیر میکنه.
پسرای امروزی مثل عنکبوت هستند:هر جا میرن چترشونو باز میکنن
پسری امروزی مثل قورباغه هستند:زبانشون از قدشون بلند تره
پسرای امروزی مثل کلاغ هستند:خیلی زشتند اما به چیزای قشنگ علاقه زیادی دارند
پسرای امروزی مثل خروس هستند:اونقدر سر و صدا میکنند که همه توجهشون جلب بشه
پسرای امروزی مثل کفتار هستند:هم نفرت انگیز هستند هم موذی هم منفعت طلب هم ترسو
ودر آخر...پسرای امروزی مثل کرم تینیا ساژیناتا هستند:هیچوقت و در هیچ شرایطی نمیتوانید با انها زندگی مسالمت امیز داشته باشید



نوشته شده در چهارشنبه 89/8/12ساعت 11:11 صبح توسط الی نظرات ( ) |

اگرپسری بر ضد دخترها حرفی زد بدونید

ازهمه بیشتر دنبال دخترهاست و براشون له له میزنه!!


حکایتش حکایت همون گربه هست که دستش به گوشت نمیرسید می گفت پیف پیف بو می ده!


تا حالا صد تا دخترسر کارش گذاشتند و حالشو گرفتند !


تا حالا هر چی التماس کرده دخترای ناز ایرونی که سهله یه وزغ ماده هم تحویلشون نگرفته!!


توی دانشگاه نمره های ماکزیمم دخترا رو دیده و برای اینکه کسی نفهمه آی کیوش در حد کلوخه مجبوره بشینه برای دخترا حرف در بیاره


تو خونه همش به خاطر شلخته بودنش (مخصوصا موها و دماغ ) و تمیزی و خوشتیپی خواهرش مدام زدند تو سرش


از اینکه با صد نوع مدل موی مختلف و خط ریشای عجیب غریب نمیتونه قیافه مثل اژدهاشویه کم شبیه آدما بکنه به دخترای ایرونی که با آرایش زیباتر میشند حسودی می کنه


می بینه یک نفر تو دنیا پیدا نمیشه که فقط یه بار منتشو بکشه و باید یه عمر ناز کش باشه


می بینه خیلی از مردا و پسرای اطرافش (وحتی خودش) حاضرند با اشاره یه خانم همه چی شونو فدا کنند اون وقته که یه جاش به شدت میسوزه


نوشته شده در چهارشنبه 89/8/12ساعت 11:8 صبح توسط الی نظرات ( ) |

شنبه:همون لحظه که وارد دانشکده شدم متوجه نگاه سنگینش شدم. هرکجا می رفتم اونو می دیدم. یکبار که از جلوی هم دراومدیم نزدیک بود به هم بخوریم صداشو نازک کردو گفت: ببخشید

من که میدونم منظورش چی بود. تازه ساعت 5/9 هم که داشتم بورد رو میخوندم اومد پشت سرم شروع به خوندن بورد کرد.آره دقیقا می دونم منظورش چیه. اون میخواد زن من بشه

بچه ها میگفتن اسمش مریمه. از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم

یکشنبه:امروز ساعت 9 به دانشکده رفتم. موقع رفتن تو سرویس یه خانومی پشت سرم نشسته بود و با رفیقش می گفتن ومی خندیدن. تازه به من گفت ببخشید آقا میشه شیشه پنجرتونو ببندین. من که میدونم منظورش چی بود. اسمش رو میدونستم اسمش نرگسه

مثل روز معلوم بود که با این خنده هاش میخواد دل منو نرم کنه که بگیرمش. راستیتش منم از اون بدم نمیاد. از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم با نرگس هم ازدواج کنم

دوشنبه:امروز به محض اینکه وارد دانشکده شدم سر کلاس رفتم. بعد از کلاس مینا یکی از همکلاسیهام جزوه منو ازم خواست.من که میدونم منظورش چی بود.حتما مینا هم علاقه داره با من ازدواج کنه. راستیتش منم ازش بدم نمی آد. از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم با مینا هم ازدواج کنم

سه شنبه:امروز اصلا روز خوبی نبود. نه از مریم خبری بود نه از نرگس نه از مینا. فقط یکی ازم پرسید آقا ببخشید امور دانشجویی کجاست؟ من که میدونستم منظورش چی بود. ولی تصمیم نگرفتم باهاش ازدواج کنم چون کیفش آبی بود احتمالا استقلالیه

وقتی جریان رو به دوستم گفتم به من گفت: ای بابا ! بدبخت منظوری نداشته. ولی من میدونم رفیقم به ارتباط بالای من با دخترا حسودیش میشه حالا به کوری چشم دوستم هم که شده هجور شده با این یکی هم ازدواج میکنم

چهارشنبه:امروز وقتی داشتم وارد سلف می شدم یک مرتبه متوجه شدم که از دانشگاه آزاد ساوره به دانشگاه ما اردو اومدند. یکی از دخترای اردو از من پرسید ببخشسد آقا! دانشکده پرستاری کجاست؟ من که می دونستم منظورش چیه. اما تو کار درستی خودم موندم که چطوراین دختر ساوجی هم منو شناخته و به من علاقه پیدا کرده. حیف اسمش رو نفهمیدم. راستیتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم هرطور شده پیداش کنم و باهاش ازدواج کنم. طفلکی گناه داره از عشق من پیر میشه

پنج شنبه:یکی از دوستای هم دانشکده ایم به نام احمد منو به تریا دعوت کرد. من که میدونستم منظورش از این نوشابه خریدن چیه. میخوا د که من بی خیال مینا بشم. راستیتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون عمرا قبول کنم

جمعه:امروز صبح در خواب شیرینی بودم که داشتم خواب عروسی بزرگ خودم رو می دیدم. اجب شکوه و عظمتی بود داشتم انگشتم رو توی کاسه عسل فرو میکردم که... مادرم یکهو از خواب بیدارم کرد و گفت که برم چند تا نون بگیرم. وقتی تو صف نانوایی بودم دختر خانومی ازمن پرسید ببخشید آقا صف پنج تایی ها کدومه؟

من که میدونم منظورش چی بود اما عمرا اگه باهاش ازدواج کنم

راستش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون من از دختری که به نانوایی بیاد زیاد خوشم نمی آد

شنبه:امروز صبح زود از خواب بیدار شدم صبحانه را خوردم واومدم که راه بیفتم که مادرم گفت: نمی خواد بری دانشگاه. امروز نوار مغزت آماده است برو از بیمارستان بگیر. راستیتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون مردم میگن من مشکل روانی دارم

وقتی به بیمارستان رسیدم از خانوم مسئول آزمایشگاه جواب نوار مغزم رو خواستم. به من گفت آقا لطفا چند دقیقه صبر کنید. من که میدونستم منظورش چی بود







نوشته شده در چهارشنبه 89/8/12ساعت 11:3 صبح توسط الی نظرات ( ) |

فرق شوهر کردن و سگ نگه داشتن چیه؟
سگ گند به فرشت میزنه ، مرد به زندگیت

به مردی که نود و نه درصد مغزش از بین رفته چی میگند؟
خواجه

فالگیر : فردا شوهرتون میمیره
زن : اینو که خودم میدونم . بهم بگو گیر پلیس می افتم یا نه؟

وقتی یه زن میبینه که شوهرش داره زیکزاک تو حیاط میدوه باید چیکار کنه؟
هیچی ، باید بهتر هدف بگیره و به شلیک کردن ادامه بده

چرا روان درمانی مردها کمتر از زنها طول میکشه؟
معمولا" باید در روان درمانی به دوران کودکی بازگشت و مردها همیشه در همون دوران به سر می برند

وقتی خدا حوا رو آفرید چی گفت؟
کار نیکو کردن از پر کردن است

به زنی که همیشه میدونه شوهرش کجاست چی میگن؟
بیوه

تلفن همراه تنها چیزیه که مردها سرس دعوا دارند که مال کدومشون کوچیکتره

به مردی که نود درصد قوه عقلایش رو از دست داده چی میگن؟
بیوه

چرا مغز مردها گرونتر از مغز زنهاست؟
آخه زنها از مغزشون تا به حال استفاده کرده اند

ببین خانوم ، تو روزنامه نوشته که مردها به طور متوسط در روز از پانزده هزار کلمه برای صحبت کردن استفاده میکنند ولی زنها از سی هزار کلمه . دیدیت ثابت شد شما زنها بیشتر حرف میزنین تا ما مردها؟ خانم : هیچ هم همچنین چیزی نیست . فوقش ثابت شده که ما هر حرف رو باید دو بار بزنیم تا توی مخ شماها فرو بره ...! ببخشید چی گفتی؟؟

بهترین انتقام از زنی که شوهرتون را از چنگتون در آورده چیه؟
بذارین شوهرتون مال اون بمونه

مامان ، من شنیده ام تو بعضی از کشورها زن و شوهر قبل از ازدواج همدیگه رو نمیشناسن ! راسته ؟ دخترم تو همه جای دنیا وضع همینه !؟

بهترین مدرک دروغ بودن قصه ها چیه؟
مجرده ! شاهزاده افسانه ای همیشه خوش تیپ و باهوش و پولدار و مجرده

آگهی نیازمندی : به پنج مرد زرنگ و کاری یا یک زن نیازمندیم

به پنجاه تا مرد در ته اقیانوس چی میگن؟
یک شروع خوب

وقتی خدا مرد رو آفرید ، داشت تمرین میکرد

مرد : عزیزم ، من میخوام از تو خوشبخت ترین زن دنیا رو بسازم
زن : خیر پیش

فرق یک مرد با یک گربه چیه؟
یکیشون یه موجود دله است که بی چشم و روئه و براش مهم نیست که کی بهش غذا میده ، اون یکی یه حیوان ملوس خانگیه

فرق بین یک مرد باهوش و هیولای لاک نس چیه؟
هیولای لاک نس تا به حال چند بار دیده شده

چرا مردها از زنهای خوشگل بیشتر از زنهای باهوش خوششون میاد؟
چون قدرت چشمهاشون بیشتر از قدرت مغزشونه


 


نوشته شده در چهارشنبه 89/8/12ساعت 10:57 صبح توسط الی نظرات ( ) |

+ اینم یک مطلب جالب درباره آقابان

1- می دونید سریعترین راه به چنگ آوردن قلب یک مرد چیه ؟ پاره کردن سینه اش با یک کارد آشپزخانه
2- می دونید مردها مثل مخلوط کن هستند..... برای اینکه تو هر خانه از اون هستش ولی نمی دونین به چه دردی می خوره

3- مردها مثل آگهی بازرگانی هستند..... یک کلمه از چیزهایی را که میگن نمیشه باور کرد

4- مردها مثل کامپیوتر هستند..... کاربری شون سخته هرگز حافظه قوی ندارند

5- مردها مثل سیمان هستند .....وقتی جایی پهنشون می کنید باید با کلنگ آنها را از جا بکنید

6- مردها مثل تعطیلات هستند..... هیچ وقت به اندازه کافی بلند به نظر نمی آیند.

7- چرا مردها دوست دارند با دخترهایی آشنا بشوند که قصد ازدواج با اونها را ندارند؟.....شما بگید چرا سگها به دنبال ماشینهایی واق واق می کنند که قطد رانندگی اون را ندارند؟

9- مردها مثل طالع بینی مجلات هستند..... همیشه بهتون میگن که چیکار بکنید و معمولا هم اشتباه می گویند

10- مردها مثل جای پارک هستند .....خوب هاشون قبلا اشغال شده و اونایی که باقی موندن یا کوچیک هستند یا جلوی در منزل مردم

11- مردها مثل باران بهاری هستند.....هیچوقت نمی دونید کی میاد چقدر ادامه داره و کی قطع میشه

12- مردها مثل نوزاد هستند..... توی اولین نگاه شیرین و با مزه هستند اما خیلی زود از تمیز کردن و مراقبت از آنها خسته میشید

13- مردها مثل ماشین چمن زنی هستند..... به سختی روشن میشن و راه میفتن , موقع کار کردن حسابی سروصدا راه می اندازند و نیمی از اوقات هم اصلا کار نمی کنند.



نوشته شده در چهارشنبه 89/8/12ساعت 10:52 صبح توسط الی نظرات ( ) |

روزی ، روزگاری پادشاهی 4 همسر داشت. او عاشق و شیفته همسر چهارمش بود .با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار می کرد و او را با جامه های گران قیمت و فاخر می آراست و به او از بهترینها هدیه می کرد. همسر سومش را نیز بسیار دوست می داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی می کرد. اما همیشه می ترسید که مبادا او را ترک کند و نزد دیگری رود. همسر دومش زنی قابل اعتماد ،مهربان،صبور و محتاط بود. هر گاه که این پادشاه با مشکلی مواجه می شد ، فقط به او اعتماد می کرد و او نیز همسرش را در این مورد کمک می کرد. همسر دوم پادشاه ، شریکی وفادار و صادق بود که سهم بزرگی در حفظ و نگهداری ثروت و حکومت همسرش داشت.او همسرش را از صمیم قلب دوست می داشت ، اما پادشاه به ندرت متوجه این موضوع می شد. روزی پادشاه احساس بیماری کرد و خیلی زود دریافت که فرصت زیادی ندارد. او به زندگی پر تجملش می اندیشید و در عجب بود و با خود می گفت " من 4 همسر دارم ، اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها مانده ام."


بنابراین به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت " من از همه بیشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهای فاخر کرده ام و بیشترین توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم ، آیا با من همراه می شوی ؟" او جواب داد " به هیچ وجه!" و در حالی که چیز دیگری می گفت از کنار او گذشت.جوابش همچون کاردی در قلب پادشاه فرو رفت. پادشاه غمگین ،از همسرسوم سئوال کرد و به او گفت" در تمام طول زندگی به تو عشق ورزیده ام ، اما حالا در حال مرگ هستم. آیا توبا من همراه می شوی؟" او جواب داد "نه، زندگی خیلی خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد." قلب پادشاه فرو ریخت و بدنش سرد شد. بعد به سوی همسر دومش رفت و گفت " من همیشه برای کمک نزد تو می آمدم و تو همیشه کنارم بودی . اکنون در حال مرگ هستم . آیا تو همراه من می آیی؟ او گفت " متأ سفم ، در این مورد نمی توانم کمکی به تو بکنم ، حداکثر کاری که بتوانم انجام دهم این است که تا سر مزار همراهت بیایم." جواب او همچون گلوله ای از آتش پادشاه را ویران کرد. ناگهان صدایی او را خواند،" من با تو خواهم آمد ، همراهت هستم ، فرقی نمی کند به کجا روی ، با تو می آیم."

پادشاه نگاهی انداخت ،همسر اولش بود ! او به علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذیه، بسیار نحیف شده بود. پادشاه با اندوهی فراوان گفت : ای کاش زمانی که فرصت بود به تو بیشتر توجه می کردم.

در حقیقت ، همه ما در زندگی کاری خویش 4 همسر داریم. همسر چهارم ما سازمان ما است. بدون توجه به اینکه تا چه حد برایش زمان و امکانات صرف کرده ایم و به او پرداخته ایم، هنگام ترک سازمان و یا محل خدمت، ما را تنها می گذارد. همسر سوم ما، موقعیت ما است که بعد از ما به دیگران انتقال می یابد. همسر دوم ما، همکاران هستند. فرقی نمی کند چقدر با هم بوده ایم ، بیشترین کاری که می توانند انجام دهند این است که ما را تا محل بعدی همراهی کنند. همسر اول ما عملکرد ما است . اغلب به دنبال ثروت ، قدرت و خوشی از آن غفلت می نماییم. در صورتیکه تنها کسی است که همه جا همراهمان است. همین حالا احیائش کنید ، بهبود سازید و مراقبتش کنید.



نوشته شده در چهارشنبه 89/8/12ساعت 10:32 صبح توسط الی نظرات ( ) |

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.
 - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: "برای این یکی اوضاع فرق کرد."


نوشته شده در چهارشنبه 89/8/12ساعت 10:19 صبح توسط الی نظرات ( ) |

   1   2   3   4   5      >
Design By : Pars Skin