سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ببین قشنگه؟

سرنوشت کارتون‌هایی که می‌دیدیم چی شد؟ 

 

 

 

آقای سکسکه عمل کرده، می‌ره سر کار و میاد و زندگی‌شو می‌کنه!

 




دالتون ها شده!



مارکو پولو تو میدون راه‌آهن یه باقالی پلویی زده ، می‌گن کارش خیلی گرفته!



گربه‌سگ عمل کردن و جدا شدن!



ملوان زبل الان دیگه یه دزد دریایی معرف شده در خلیج عدن!


آقای پتی‌بل تو میدون شوش یه بنک‌دار کله‌گنده‌س!





معاون کلانتر از یه بانک اختلاس کرد و فرار کرد رفت خارج !





آقای نجار الان به جرم قطع غیرمجاز درختان تحت تعقیبه و وروجک هم قایم شده!



پت و مت دکترای مهندسی عمران گرفتند و الان جزو هیئت علمی دانشگاهند



الفی دیگه از هیچی نمی‌‌ترسه!



آلیس شوهر کرده، دو تا بچه داره و یه زندگی حقیر توی یه آپارتمان ?0 متری ساده.



آن‌شرلی آرایش‌گر معروفی شده و توی جردن و چند تا محله‌ی بالای شهر شعبه زده و حسابی جیب مردم رو خالی می‌کنه به

 

 

 

اسم گریم و رنگ موهای عالی ...



ای‌کیوسان کراکی شده و مخش تعطیل تعطیله!



بامزی یه خرس بزرگ شد و شکارش کردن!... شلمان هنوز هم خوابه!



پت پست‌چی بازنشسته شده و الان تو خونه‌ی سال‌مندان منتظر مرگشه!



بنر رو یادته؟ پوستشو توی خیابون منوچهری 30000 تومن ‌فروختن!



بالتازار و زبل‌خان آلزایمر گرفتن.



دامبو، پلنگ صورتی، پسر شجاع، خانوم کوچولو، گوریل انگوری، شیپورچی، یوگی و دوستاش همه توی یه سیرک بزرگن!




تام سایر حسابی باکلاس شده و موهاشو مدل جوجه‌تیغی درست می‌کنه!



تام و جری دو تا دوست صمیمی شدن!



تن‌تن توی یه روزنامه خبرنگار بود، الان تو یه شرکت تبلیغاتی داره فعالیت میکنه!




جیمبو رو از رده خارج کردن و بعد اجاره دادندش به ایران ایر !!




چوبین خیلی وقته که مادرش رو پیدا کرده و دنبال یه وامه تا ازدواج کنه!



حنا خانوم دکتر شده، مادرش هم از آلمان برگشته کنارش!



خپل رو از باغ گل‌ها انداختنش بیرون, اون‌جا یه برج 1000 طبقه ساختن! (چند روز پیش کنار یه سطل آشغال دیدمش - خیلی

 

لاغر شده!)



خانواده‌ی دکتر ارنست همسایه مونن، هر سه تا بچه‌اش رفتن خارج، همسر دکترخیلی مریضه!



رابین‌هود رو توی اسلام‌شهر گرفتنش - به جرم شرارت!- هفته‌ی دیگه اعدامش می‌کنن!





سوباسو و کاکرو قهرمان جهان شدن، خب که چی؟!



کایوت، بالاخره ردرانر رو گرفت ولی از شانس بدش آنفولانزای مرغی گرفت و مرد!



هیچ‌کی نفهمید گالیور عاشق فلرتیشیاست!



لوک خوش‌شانس طی یه بدشانسی، اشتباهی تو یه صحنه قتل دستگیر شد و نتونست خودشو تبرئه کنه و الان هم سلولی


نوشته شده در شنبه 89/9/27ساعت 2:24 عصر توسط الی نظرات ( ) |

از آن جایى که شیطان قسم خورده همه فرزندان آدم را گمراه نمایند و هر گروهى را با نقشه اى از راه بیرون کند، و تا کنون انجام داده و بعدا هم انجام خواهد داد؛ یکى از آنها که براى او خیلى هم آسان مى باشد طایفه زنان اند. اولین کسى را هم که گول زد و وسوسه اش در او اثر نمود حضرت حوا، مادر آدمیان بود.
روزى آن ملعون پیش رسول اکرم صلى الله علیه و آله وسلم آمد، حضرت از او چند چیز پرسید و او هم همه را پاسخ داد. یکى از آنها این بود: رفیقان تو کیان اند؟ پاسخ داد: دروغ گویان ، غمازان و زنان . پرسید: دام تو چیست ؟ گفت : زنان . به واسطه اینان مردان را از راه مستقیم بیرون مى برم ، و خود ایشان را با مکر و حیله و دل سوزى به کارهاى ناشایسته وادار مى کنم و به این وسیله ، جهنمى مى نمایم .
فرمود: چه تعداد از زنان از تو فرمان بردارى مى کنند و تابع تو هستند. عرض ‍ کرد: یا رسول الله صلى الله علیه و آله وسلم ! آن قدر زیاداند که نمى توان شماره کرد و به حساب آورد. ممکن است از هزاران زن فقط یکى از من اطاعت نکند و بقیه گوش به فرمان من هستند و مایه دل گرمى و امید من به آنان است .
آن حضرت علیه السلام پرسید: تا به حال بر چند زن غالب نشدى و نتوانستى بر آنان چیره شوى ؟ عرض کرد: یا رسول الله ! تا به حال بر چهار زن دست نیافتم - و آنان زنان نمونه بوده اند.
نخست آسیه ؛ زن فرعون ، دختر مزاحم ، عمرى در خانه فرعون ، که ادعاى خدایى مى کرد، زندگانى نمود و یک لحظه به خداى خود کافر نشد و فرعون را به خدایى نپذیرفت . مطیع پیغمبر زمان خود حضرت موسى (ع ) بود و در پایان هم به دست فرعون به شهادت رسید.
دوم مریم ؛ مادر حضرت عیسى علیه السلام که از روز تولد در بیت المقدس ‍ بوده و از اول تا آخر عمرش به عبادت خداوند متعال به سر برد و دست نامحرمى به وى نرسید. خداوند از لطف و عنایت خود بدون شوهر، حضرت عیسى (ع ) را به او عنایت کرد.
سوم خدیجه ؛ همسر و حرم تو. آن زنى که همه دارایى خود را به تو سپرد و همه را وقف اسلام و هدف شما نمود. در لحظات دشوار از اسلام و مکتب تو پشتیبانى کرد.
چهارم ؛ که از همه آنان بهتر و گرامى تر است ، دخترت فاطمه (س ) مى باشد. در همه دنیا زنى به خوبى و شایستگى و ایمان و علم و اخلاق او نیامده است .باید فکر کردمؤدب


نوشته شده در چهارشنبه 89/9/17ساعت 9:43 صبح توسط الی نظرات ( ) |

قابل بخشش نیستهنگامى که امام حسین (ع ) در کربلا به شهادت رسید، دشمنان خواستند بدن اطهرش را زیر سم ستوران قرار دهند، فضه کنیز حضرت زهرا(س ) در کربلا بود، جریان را به زینب (س ) خبر داد، و سپس گفت : ((اى بانو من ((سفینه )) غلام آزاد شده ، رسول خدا(ص ) سوار بر کشتى شده بود، و به سفر مى رفت ، کشتى شکست ، و خود را (به کمک امواج دریا) به جزیره اى رسانید، در آنجا شیرى دید، هراسان شد و به شیر گفت : ((من غلام پیامبر(ص ) هستم .))
شیر براى او فروتنى کرد، تا آنجا که (او را سوار بر پشت خود کرد و) به جاده راهنمائى نمود، اکنون همان شیر در ناحیه اى (از این دشت ) است ، به من اجازه بده نزد او بروم و جریان را به او بگویم (تا همانگونه که آن شیر، سفینه را از نگرانى خارج ساخت ، ما را نیز از نگرانى بیرون آورد).
فضه نزد آن شیر رفت و گفت : ((آیا مى دانى که مى خواهد بدن اطهر امام حسین (ع ) را زیر سم ستوران قرار دهند؟)).
شیر برخاست و به قتلگاه آمد، دستهاى خود را روى جسد امام حسین (ع ) نهاد، سواران به طرف بدن مطهر آمدند، هنگامى که آن شیر را دیدند، عمر سعد گفت :((فتنه و بلائى دیده مى شود، تا خاموش است آن را بر نینگیزید، باز گردید و پراکنده شوید)).
سواران ، ترسیدند و بازگشتند .به این ترتیب ، آن شیر به قدر توان خود از امام حسین (ع ) حمایت کردباید فکر کرد


نوشته شده در چهارشنبه 89/9/17ساعت 9:34 صبح توسط الی نظرات ( ) |

در زمانی که زمان یاد ندارد چه زمان                       

در مکانی که مکان یاد ندارد چه مکان

نه شبی بود ، نه روزی، نه چرخی ، نه جهان         

                      نه پری بود، نه جبریل، نه جنت ، نه جنان

دل من در پی یک واژه ی بی خاتمه بود                

                  اولین واژه که آمد به نظر فاطمه بود

من به عشق رخ او ساخته ام طاها(ص) را           

                   او به من گفت بسازم علی اعلی را

به خداوندی خود فاطمه ام بی همتاست             

                       فاطمه چون من تنها ، به دوعالم ، تنهاست

 از همه آثار که از من برجاست                           

                     همه ی دار و ندارم گل روی زهراست(س)


نوشته شده در سه شنبه 89/9/16ساعت 10:43 صبح توسط الی نظرات ( ) |

شرمنده شد بهار ، ز گلزار کربلا


بلبل کند نوا که خزانِ محرم است


ما عاشقانِ لاله ی سرخِ پیمبریم


کز عطر او بهشتِ خداوند ، خرم است


صد مرده زنده می شود از ذکرِ یا حسین


مولای ما معلمِ عیسی بن مریم است


عیسی اگر در آخرِ عمرش به عرش رفت


قُنداقه حسین شرفِ عرشِ اعظم است


با یوسفش مقایسه کردم نگار گفت


او شاهِ مصر باشد و این شاهِ  عالم است


ما را نیازِ صید چمن نیست در بهار


روی حسینیان ، گل و این اشک شبنم است


ای صاحب عزا به عزا خانه ها بیا


یاران سینه زن همه در زیر پرچم است


گر وعده ی بهشت ، به ما می دهد بهار


ما نیستیم طالبِ رضوان مسلم است


بر عاشقان ، سیاحتِ گلشن حرام شد


خاکم به سر ، که قامت سروِ علی خم است


ای آب ، بس کن این همه جوش و خروش را


در پیش چشم ما علی اصغر مجسم است


سقا ز تشنگانِ حرم شرمسار شد


شرمنده ی خجالت او نهرِ علقم است


ساقی تشنه تا که برون آمد از فرات


قربان غیرتش شود عالم ، اگر کم است


چون محتشم بخوان به پیمبر ز سوز دل


باز این چه شورش است که در خلق عالم است

 

  • کلمات کلیدی : ندارد

  • نوشته شده در سه شنبه 89/9/16ساعت 10:1 صبح توسط الی نظرات ( ) |

     

    کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند . پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت . 

    یک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد : یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى مشروب .
     
    کشیش پیش خود گفت : « من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید . آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد . اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست . اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد .»


    مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد . کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد . با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند .
     
    کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد . سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .
     
    کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت : « خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد !  »

     


    نوشته شده در دوشنبه 89/9/15ساعت 1:35 عصر توسط الی نظرات ( ) |

     

    یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد .
    پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست آیا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !
    مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد : بیست هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت ده صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت ده صبح برنامه ای برایش نگذارد .
    روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت .
    پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .
    مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .
    وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .
    پیرزن پاسخ داد : من با این مرد سر یکصد هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند !


    نوشته شده در دوشنبه 89/9/15ساعت 12:21 عصر توسط الی نظرات ( ) |

     در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. 

     

    بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... 

     

    با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت. 

     

    نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. 

     

    ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. 

     

    پادشاه در ان یادداشت نوشته بود :

     

    "هر سد و مانعی می تواند شانسی برای تغییر زندگی انسان باشد


    نوشته شده در دوشنبه 89/9/15ساعت 12:1 عصر توسط الی نظرات ( ) |

     

       

    مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. 

     

    کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. 

     

    مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. 

     

    دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. 

     

    سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
     
     

     

    اما.........گاو دم نداشت!!!! 

     

     

     

    زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی


    نوشته شده در دوشنبه 89/9/15ساعت 12:0 عصر توسط الی نظرات ( ) |

     

    روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری ابراز برتری میکرد، باد به خورشید می گفت که من از تو قویتر هستم، خورشید هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم، خب حالا چه طوری؟

    دیدند مردی در حال عبور بود که کتی به تن داشت. باد گفت که من میتوانم کت آن مرد را از تنش در بیاورم، خورشید گفت پس شروع کن. باد وزید و وزید، با تمام قدرتی که داشت به زیر کت این مرد می کوبید، در این هنگام مرد که دید نزدیک است کتش را از دست بدهد، دکمه های آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محکم چسبید.

    باد هر چه کرد نتوانست کت مرد را از تنش بیرون بیاورد و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت: عجب آدم سرسختی بود، هر چه تلاش کردم موفق نشدم، مطمئن هستم که تو هم نمی توانی.

    خورشید گفت تلاشم را می کنم و شروع کرد به تابیدن، پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد که تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ کت خود داشت دید که ناگهان هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست، دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد.

    با تابش مدام و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی کت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد.بلبلبلو

    باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر عشق و محبت که بی منت به دیگران پرتوهای خویش را می بخشد بسیار از او که می خواست به زور کاری را به انجام برساند قویتر است

    نوشته شده در دوشنبه 89/9/15ساعت 11:52 صبح توسط الی نظرات ( ) |

       1   2   3   4   5   >>   >
    Design By : Pars Skin