سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ببین قشنگه؟

 

معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند .

در کیسهء بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند .

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند .

پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد :
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟


نوشته شده در دوشنبه 89/6/8ساعت 12:14 عصر توسط الی نظرات ( ) |

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید


نوشته شده در دوشنبه 89/6/8ساعت 12:9 عصر توسط الی نظرات ( ) |

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و…

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهی شو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری…

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن…

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد


نوشته شده در یکشنبه 89/6/7ساعت 11:21 صبح توسط الی نظرات ( ) |

این یکی از داستان های عشقی، تلخ و شیرین است پسری  به نام دارا در یکی از روستاهای کوچک زندگی می کرد.او18 سال داشت و بسیار زیبا بود.او قلبی رئوف و مهربان داشت.دارا در یکی از روزههای پائیزی که که در مقابل خانه ی شان نشسته  بود  و برای  زندگی  آینده خود برنامه ریزی میکرد،چشمش به دختری رعناافتاد.آن دختر اهل آن روستا نبود.دخترک بسیار زیبا بود.نام آن دختر سارا بود.هر دوی آنها ...                                             



به هم زول زده بودند و همدیگر را نگاه   می کردند وهیچ یک  جرأت  اول  صحبت کردن را نداشت.یکی دو دقیقه ای به همین صورت  ادامه  داشت  تا اینکه دختر به راه خود ادامه داد و رفت. مدتی گذشت دارا هر روز در فکر سارا بود،حتی در زمانی که کارمی کرد ، درس می خواند و حتی در زمان استراحت فکرش شده بود سارا و سارا وسارا...یک روز وقتی دارا به همراه همکلاسیهایش به روستا برمیگشت،دوستان او پیشنهاد دادند که برای چند ساعتی به


روستائی  که در چند کیلومتری از روستای آنها بود بروند وتفریحی بکنند.دارا برعکس همیشه قبول کرد. آنها به روستا رسیدند و به طرف امام زده ای که در ان روستا بود حرکت کردند.دارا ابتدا  به  سمت  آبخوری   امام زاده رفت.در حال نوشیدن آب بود که صدای دختری را شنید، به طرف صدا حرکت کرد.دختری را دید که درحال رازو نیاز بود...بله آن دختر سارا بود و آن روستا محل زندگی او.دارا در گوشه ای در حالی که مخفی شده بود، سارا را نگاه می کرد.وقتی سارا مناجاتش تمام شد به طرف خانه حرکت کرد و دارا نیز او را تعقیب میکرد،  تا   اینکه سارا به خانه اش رسید.خانه ای کوچک و قدیمی،در زد پیر زنی آرام آرام آمد ودررا باز کرد و سارا وارد آن خانه شد دارا که خوشحال بود به خانه اش باز گشت.چند هفته ای گذشت.یک روز دارا برای زیارت
امام زاده به طرف روستا حرکت کرد.مثل همیشه اول به سمت آبخوری رفت.بعد از گذشت یکی دو ساعت که زیارتش   تمام  شد  به طرف روستایش حرکت  کرد.هنوز داخل روستا بود که صدای ناله و زاری شنید.ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کرد ناگهان خود را در مقابل خانه سارا دید.حجله ای در مقابل در خانه قرار داده بودند و اعلامیه ای را روی آن

نسب کرده بودند.در ان اعلامیه تصویر سارا دیده می شد،به نامش نگاه کرد نوشته بودند ساره زمانی.حالش بد شد گوئی با پتکی به سرش زده بودند در حالی که گریه میکرد به طرف خانه حرکت کرد.او درآن روز قصم خورد تا


با هیچ دختری صحبت نکند و خود را در خانه حبس کند.سال های زیادی به همین صورت گذشت.او 58     سالش  شده بود.دارا قصم خود را شکسته بود و به بیرون از خانه می رفت.روستای آنها به شهر بزرگی  تبدیل شده  بود


 پارکی در نزدیکی خانه ی دارا قرار داشت.دارا ازدواج نکرده بود به همین خاطر به بچه خیلی علاقه داشت و هر روز برای دیدن بچه ها به پارک می رفت.در یکی از روزهای تایستانی که دارا به عادت همیشگی به پارک رفته بود صدای ناله های پیرزنی را  شنید که آه و ناله میکرد. بی اختیار به طرف او حرکت کرد و احوال او را پرسید سر صحبت بین آن دو باز شد و هر دو شروع به درد و دل کردند.پیرزن اززمان نوجوانی خود صحبت می کرد و می گفت 17 سال داشتم.روزی که به روستای دیگری رفته بودم ،پسری را دیدم که در مقابل خانه ی شان نشسته بود و به من زُل زده بود و نگاه می کرد.آن پسر بسیار زیبا و جذاب بود.عاشقش شدم  ولی دیگر او را  ندیدم.  دارا هم شروع به گفتن تمام خاطرات دوران جوانیش کرد.وقتی صحبت دارا تمام شد پیرزن  شروع به گریه کردن کرد و گفت سارائی که عاشقش بودی من هستم و آن کسی که توحجله اش را دیدی خواهر دوقلوی من بود که ساره نام


داشت.دارا که چشمهایش را اشک گرفته بود و از روی خوشحالی نمی دانست چه کار کند،در همان پارک از او خواستگاری کرد.و هر دوی آنهابا دلهائی جوان زندگی تازه ای را شروع کردند.


نوشته شده در یکشنبه 89/6/7ساعت 11:14 صبح توسط الی نظرات ( ) |

دیوانه ی عاشق


پسر جوون رفت سر همون چشمه ای که بار اول دختر رو دیده بود.


و با خودش زمزمه کرد : آخه چرا رفتی شهر؟ می دونی که حتی من طاقت چند روز دوریت رو ندارم


و در همون لحظه از تعجب خشکش زد وقتی دید که تصویر دخترک روی آب چشمه ظاهر شد و گفت: آخه دیگه دوستت نداشتم!


پسر های های گریه کرد.


اما دستی از پشت روی شونه هاش  احساس کرد و وقتی برگشت دید که دخترک درست بالای سرش رو تخته سنگی نشسته و می گه عزیزم شوخی کردم باهات من.


و پسرک یه دنیا شاد شد.


و پاشد و به شوخی آروم با دستش زد پس کله دختر و گفت : دیگه با من از این شوخیا نکنیا.


اما همون لحظه دخترک از روی سنگی که بالاش بود لیز خورد و با کله خورد روی سنگی که پائین چشمه بود.


خون همه چشمه رو فرا گرفت.


و دختر ضربه مغزی شد و مرد.


از فردای اونروز پسر هر روز لب چشمه می رفت و با تصویر دختر تو چشمه از لیز خوردن دخترک از بالای سنگ می گفت و بعدش با هم قاه قاه می خندیدند.


و در این میان بزگترها وقتی می یومدند تو چشمه پسری رو می دیدند که هر روز یه خاطره گریه دار رو  با خودش بلند بلند تکرار می کنه و بعدش تنهائی می خنده.


اما دختر بچه ها به جز پسری که تو چشمه بود، تصویر دختر زیبائی رو روی آب چشمه می دیدند که از پسره بیشتر می خنده.


تا نکنه دل پسر بگیره و باور کنه که دخترک دیگه واقعا رفته...



نوشته شده در یکشنبه 89/6/7ساعت 10:34 صبح توسط الی نظرات ( ) |

دیوانه اولی: من وقتی رو کله ام وامیستم خون توی سرم جمع میشه، ولی وقتی روی پاهام وامیستم، خون تو پاهم جمع نمی شه، می دونی چرا اینجوریه؟
دیوانه دومی: خوب معلومه، چون پاهات مثل کله ات تو خالی نیستند!!!


—————————


بچه از باباش می پرسه: بابا! تو بهشت زنها از شوهراشون جدا زندگی می کنند یا با هم هستن؟
باباهه می گه: بچه جون! اگه زنها با شوهراشون یک جا باشن که اونجا دیگه بهشت نمی شه!


—————————


حیف نون زنگ می زنه ثبت احوال، می گه: ببخشید، اونجا ثبت احواله؟ من امروز احوالم خیلی خوبه، می خواستم ثبت کنم!


—————————


توی یک مهمانی، یک خانمی رو می کنه به حیف نون، می گه: به نظر شما من چند سالمه؟ حیف نون می گه: گفتنش یک خورده مشکله، اما یک کم که دقیق می شم می بینم اصلا بهتون نمی یاد!


—————————


حیف نون می ره کارخانه چوب بری استخدام بشه، آقاهه می پرسه: سابقه ای تو کار چوب بری داره؟
حیف نون می گه: من می تونم درختای گردو به قطر یک متر رو در مدت یک دقیقه با تبر قطع کنم!
آقاهه خیلی تحت تاثیر قرار می گیره، می گه: این همه تجربه رو از کجا آوردی؟
حیف نون می گه: از کویر لوت!
آقاهه می گه: مرد حسابی! کویر لوت درخت گردوش کجا بود؟!
حیف نون می گه: پس فکر کردی واسه چی دیگه اونجا درخت گردو پیدا نمی شه؟!


—————————


معلم: کی می دونه چرا هواپیما پروانه داره؟
رضا: آقا اجازه؟ برای اینکه خلبان عرق نکنه!
معلم: از کجا فهمیدی؟
رضا: آقا اجازه؟ یه دفعه که ما داشتیم فیلم تماشا می کردیم، دیدیم که وقتی پروانه هواپیما از کار افتاد، خلبانه خیس عرق شد!


—————————


یارو می رسه به دوستش می گه: حیف نون چی شده؟ خیلی به نظر ناراحتی؟
حیف نون می گه: آخه این هفته بدترین هفته برام بود، شنبه طلبکاره اومد در خونمون، یکشنبه ماشینم رو دزدیدند، دوشنبه خونه مون آتیش گرفت، سه شنبه سکته ناقص کردم، چهارشنبه بابام فوت کرد، پنج شنبه زنم گم شد و از همه بدتر جمعه… زنم پیدا شد!


 


 


 


غضنفر نذر میکنه اگه دانشگاه قبول بشه ننش رو با پای برهنه بفرسته کربلا


 


 


 


به یه ترکه میگن تلخ ترین خاطره ای که داری چیه؟ میگه وقتی داشتیم جنازه یه بچه بمی رو خاک میکردیم همش میگفت عمو جان به خدا من زنده ام


نوشته شده در دوشنبه 89/6/1ساعت 12:41 عصر توسط الی نظرات ( ) |

دختران 2 دسته اند : دسته اول آنهایی که زیبا هستند وفورا ازدواج میکنند  و دسته دیگر آنهایی که به دانشگاه میروند
زن چون کراوات است، هم مرد را زیبا نگه میدارد هم حلقوم او را می فشارد  

مردها آنچه را که می شنوند از یک گوش وارد و از گوش دیگر خارج می سازند، اما زنان از 2گوش وارد و از دهان خارج می کنند  

در برخورد با تازه عروس  مردها به صورتش نگاه میکنند و خانمها به لباسش    

زن، وقتی از یک حقیقت دفاع می کند منطقش بسیار ضعیف و قدرت اثباتش بی تأثیر است . ولی اگر همین زن بخواهد از یک دروغ دفاع کند آن وقت کسی را تاب مقاومت در برابر او نیست   (گالیله) 

شوهری که بیش ازحد به پاکدامنی زن خود می بالد، احمقی است که بیش ازحد خود را فریب می دهد 

  (لاروشنوکو) 

 زنی عصبانی شد، یقین کنید که یک کار انجام نشده دارد و چاره اش در این است که به عصبانیت تظاهر کند   

 مردها را شجاعت به جلو میراند و زنها را حسادت 

  (برنارد شاور)


نوشته شده در دوشنبه 89/6/1ساعت 12:11 عصر توسط الی نظرات ( ) |

 

می گویند، اگر کسی‌ چهل‌روز پشت‌ سر هم‌ جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو کند،

حضرت‌ خضر به‌ دیدنش‌ می‌آید و آرزوهایش‌ را برآورده‌ می‌کند.

سی‌ و نه‌ روز بود که‌ مرد بیچاره‌ هر روز صبح‌ خیلی‌ زود از خواب‌ بیدار می‌شد و جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ می‌پاشید و جارو می‌کرد. او‌ از فقر و تنگدستی‌ رنج‌ می‌کشیدبه‌ خودش‌ گفته‌ بود
 

اگر خضر را ببینم، به‌ او می‌گویم‌ که‌ دلم‌ می‌خواهد ثروتمند بشوم
مطمئن‌ هستم‌ که‌ تمام‌ بدبختی‌ها و گرفتاری‌هایم‌ از فقر
 و بی‌پولی‌ است.


روز چهلم‌ فرارسید. هنوز هوا تاریک‌ و روشن‌ بود که‌ مشغول‌ جارو کردن‌ شد.
کمی‌ بعد متوجه‌ شد مقداری‌ خار و خاشاک‌ آن‌ طرف‌تر ریخته‌ شده‌ است. با خودش‌ گفت:

با این‌که‌ آن‌ آشغال‌ها جلو در خانه‌ من‌ نیست، بهتر آنجا را هم‌ تمیز کنم
هرچه‌ باشد امروز روز ملاقات‌ من‌ با حضرت‌ خضر است، نباید جاهای‌ دیگر هم‌ کثیف‌ باشد
..


مرد بیچاره‌ با این‌ فکر آب‌ و جارو کردن‌ را رها کرد و داخل‌ خانه‌ شد تا بیلی‌ بیاورد و آشغال‌ها را بردارد.
وقتی‌ بیل‌ به‌دست‌ برمی‌گشت، همه‌اش‌ به‌ فکر ملاقات‌ با خضر بود با این‌ فکرها مشغول‌ جمع‌ کردن‌ آشغال‌ها شد
.


ناگهان‌ صدای‌ پایی‌ شنید. سربلند کرد و دید پیرمردی‌ به‌ او نزدیک‌ می‌شود. پیرمرد جلوتر که‌ آمد سلام‌ کرد.
مرد جواب‌ سلامش‌ را داد.


پیرمرد پرسید: .صبح‌ به‌ این‌ زودی‌ اینجا چه‌ می‌کنی؟
مرد جواب‌ داد: دارم‌ جلو خانه‌ام‌ را آب‌ و جارو می‌کنم.

آخر شنیده‌ام‌ که‌ اگر کسی‌ چهل‌ روز تمام‌ جلو خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو کند، حضرت‌ خضر را می‌بیند..
پیرمرد گفت: حالا برای‌ چی‌ می‌خواهی‌ خضر را ببینی؟


مرد گفت: آرزویی‌ دارم‌ که‌ می‌خواهم‌ به‌ او بگویم..
پیرمرد گفت: چه‌ آرزویی‌ داری؟ فکر کن‌ من‌ خضر هستم، آرزویت‌ را به‌ من‌ بگو..


مرد نگاهی‌ به‌ پیرمرد انداخت‌ و گفت: برو پدرجانبرو مزاحم‌ کارم‌ نشو..
پیرمرد اصرار گرد: حالا فکر کن‌ که‌ من‌ خضر باشم. هر آرزویی‌ داری‌ بگو..


مرد گفت: تو که‌ خضر نیستی. خضر می‌تواند هر کاری‌ را که‌ از او بخواهی‌ انجام‌ بدهد..
پیرمرد گفت: گفتم‌ که، فکر کن‌ من‌ خضر باشم‌ هر کاری‌ را که‌ می‌خواهی‌ به‌ من‌ بگو شاید بتوانم‌ برایت‌ انجام‌ بدهم..

مرد که‌ حال‌ و حوصله‌ی‌ جروبحث‌ کردن‌ نداشت، رو به‌ پیرمرد کرد و گفت:
اگر تو راست‌ می‌گویی‌ و حضرت‌ خضر هستی، این‌ بیلم‌ را پارو کن‌ ببینم
.

پیرمرد نگاهی‌ به‌ آسمان‌ کرد. چیزی‌ زیرلب‌ خواند و بعد نگاهی‌ به‌ بیل‌ مرد بیچاره‌ انداخت.
در یک‌ چشم‌ به‌هم‌ زدن‌ بیل‌ مرد بیچاره‌ پارو شد
.

مرد که‌ به‌ بیل‌ پارو شده‌اش‌ خیره‌ شده‌ بود، تازه‌ فهمید که‌ پیرمرد رهگذر حضرت‌ خضر بوده‌ است
چند لحظه‌ای‌ که‌ گذشت‌ سر برداشت‌ تا با خضر سلام‌ و احوالپرسی‌ کند و آرزوی‌ اصلی‌اش‌ را به‌ او بگوید، اما از او خبری‌ نبود
.

مرد بیچاره‌ فهمید که‌ زحماتش‌ هدر رفته‌ است
به‌ پارو نگاه‌ کرد و دید که‌ جز در فصل‌ زمستان‌ به‌درد نمی‌خورد در حالی‌ که‌ از بیلش‌ در تمام‌ فصل‌ها می‌توانست‌ استفاده‌ کند
.


از آن‌ به ‌بعد به‌ آدم‌ ساده‌ لوحی‌ که‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ هدفی‌ تلاش‌ کند، 
اما در آخرین‌ لحظه‌ به‌ دلیل‌ نادانی‌ و سادگی‌ موفقیت‌ و موقعیتش‌ را از دست‌ بدهد،

می‌گویند بیلش‌ را پارو کرده‌ است


نوشته شده در دوشنبه 89/6/1ساعت 12:3 عصر توسط الی نظرات ( ) |

         

چرا راننده ها زیر بارون دلشون فقط برای زنها می سوزه؟
چرا استادها به دخترها بهتر نمره میدن ؟

چرا بارون میاد ، ترافیک میشه ؟

چرا تو خونه40متری ال سی دی 52 اینچی میذارن ؟

چرا به هرکی مسن تره بیشتر اعتماد می کنن ؟

چرا از در که میخوان رد بشن تعارف میکنن ولی سر تقاطع به هم رحم نمیکنن؟

چرا تو شهروند و هایپراستار و.. چشم میدوزن به سبد همدیگه؟

چرا از تو ماشین پوست پرتغال می ریزن بیرون؟

چرا تو اتوبان وقتی به ماشین جلویی می رسند چراغ میدن؟

چرا وقتی می رن لباس بخرن بقیه مغازه ها رو هم نگاه می کنن؟
 
چرا قبل از ازدواج دنبال پول طرف مقابلن نه اخلاقش؟

چرا بعد از ازدواج دنبال اخلاق طرف مقابلن نه پولش؟

چرا همه دوست دارن از این کشور برن؟
 
چرا اونهایی که رفتن می خوان برگردن؟

چرا روز پدر همه لباس زیر کادو می خرند؟

چرا مردها روز زن فقط طلا و ادکلن کادو می خرند؟ 

چرا مردها مناسبتهارو فراموش میکنن؟ 
چرا فیلم زیاد می بینن ولی کتاب نمی خونن؟ 
چرا باجناقها هیچوقت از هم خوششون نمیاد؟
چرا زنها بچه برادرشون رو بیشتر از بچه خواهرشون دوست دارند؟ 
چرا مراسم ختم ساعت 4 بعد از ظهر تشکیل میشه؟  
چرا زنها تو هر مهمونی نباید لباس تکراری بپوشن؟ 
چرا تو مهمونی اگه موز بخورن بی کلاسیه ولی سیب و پرتغال نه؟ 
چرا هر رابطه ای یا باید مخفی باشه یا به ازدواج ختم بشه؟ 
چرا اگه دوستمون ماشین و خونه بخره ما چشمامون در میاد؟ 
چرا بچه ها همه خانوما رو خاله خودش میدونه ؟
چرا با موسیقی سنتی شون نمیشه رقصید ؟ 
چرا سه تار ،  سه تا  تار  نداره ؟ 
چرا قرارداد کارمندی رو کارفرماها تنظیم میکنن ؟ 
چرا اکثر ماشینها یا سفیدن یا سیاه یا نقره ای ؟
چرا نمیشه با کت و شلوار کتونی پوشید ؟
چرا ترکها نمیتونن با هم فارسی صحبت کنن ؟
چرا زنها وقتی ابرو بر می دارن روحیشون بهتر میشه؟
چرا زنها وقتی رژلب می زنن گردنشون رو به سمت آینه دراز می کنن؟
چرا مردها فرق آرایش ?0 هزارتومنی با آرایش 1.? میلیون تومنی رو نمیفهمن؟
چرا زنها 256 رنگ رو با اسم بلدن درحالیکه در طبیعت 10-12 رنگ بیشتر وجود نداره؟ 
 چرا کادوهای عروسی رو یه روز بعد از عروسی (پاتختی) می دن؟
چرا داماد باید برقصه ؟
چرا موقع پخش صحبتهای رئیس جمهور زیرنویس تبلیغاتی نمی ذارن؟
چرا مردم تو تاکسی راجع به سیاست صحبت میکنن؟
چرا وقتی یه چیزی خوبه میخایم صاحابش بشیم؟ 
چرا وقتی خانومها به تقاطع می رسن بجای ترمز رو گاز فشار میارن؟
چرا قسمت مردانه اتوبوس بزرگتر از قسمت زنانه است؟
چرا تو اتوبان دست انداز میذارن؟
چرا کسی برای صبحونه کسی رو مهمون نمیکنه ؟ 
چرا پشت کامیونها شعر می نویسن ؟
چرا تو هر کوچه ای بجای یکی چند تا تکیه هست ؟
چرا سر عقد عروس دفعه سوم میگه بله ؟ 

چرا آدمها وقتی عکس میگیرن روپنجه بلند می شن ؟
چرا با اینکه همه فضولند از فضولی بدشون میاد ؟
چرا راننده تاکسی ها از همه بدتر رانندگی میکنن ؟ 
چرا مردها ترجیح میدن گم شن اما آدرس نپرسن ؟
چرا  با  پیتزا دوغ نمیخورن ؟


چرا با اینکه میدونی چرت و پرته  تا آخر خوندی ؟     


چرا این همه چرا ؟     شاید  چون چ  چسبیده به  را



نوشته شده در دوشنبه 89/6/1ساعت 11:54 صبح توسط الی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      
Design By : Pars Skin