ببین قشنگه؟
تا حالا متوجه پشت ماشین های کامیون و اتوبوس و نیسان شدید؟؟؟ روی بعضی از اونا یه چیزای جالبی نوشته که من چند تاش رو واستون مینویسم تا ببینید تا حالا این جملات رو دیدید یا نه...! در ضمن نظر فراموش نشه(در قسمت پایین صفحه روی یادداشت های آرشیو شده کلیک کنید و با کلیک بر روی یادداشت های آرشیو نشده میتوانید از تمامی مطالب وبلاگم استفاده کنین ممنون) نظر یادتون نره ها (سرازیری پرنده سربالایی شرمنده) پشت کامیون (تا نیاید گره از کار بشر وا نشود) پشت اتوبوس (رفیق بی کلک مادر) پشت کامیون (چی؟؟؟ از من می خوای سبقت بگیری؟ اگه مردی وایسا!) پشت کامیون (زندگی حس غریبی ست که یک مرغ مهاجر دارد) پشت کامیون (رانندگی در شب و روز کار من است از هیچکس باکی ندارم چون علی یار من است) پشت نیسان چون این مسئله واسم خیلی جالب بود و هروقت بیرون از شهر میرم به پشت ماشینا خیلی اهمیت میدم و هی پشت اونا رو نگاه میکنم گفتم از این موضوعه بامزه نگذرم و بنویسمش راستی از نظرا و پیامای قشنگی که واسم میذارین ممنونم بازم سر بزنین دوستای گلم شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین ان مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد .وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ چهار سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!چه اتفاقی افتاده؟ مرد را به عقلش نه به ثروتش زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد. روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند. برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت . مردی میخواست زنش را طلاق دهد. مرا عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم! اگر احساس می کنید دل شکسته اید، تنها نیستید. هر فرد به نوعی سوگ را تجربه می کند، سوگی که ما آن را دل شکستگی می نامیم. شاید برخی از شما به دفعات در سراسر زندگیتان دچار دل شکستگی شده اید. گاهی اوقات احساس می کنید همه ی ترانه هایی که درباره قلب های شکسته، سروده شده با موقعیت شما هماهنگی دارد. امور زیادی باعث دل شکستگی می شوند. ممکن است فرد هنگامی که دوست صمیمی اش از او دور می شود احساس دل شکستگی کند. با وجود این که علل ممکن است متفاوت باشد، احساس فقدان یکسان است. خواه این فقدان، از دست دادن چیزی واقعی باشد یا از دست دادن چیزی که امیدوار بودید آن را به دست آورید. افراد دل شکستگی را به صورت احساس سنگینی، پوچی و غمگینی وصف می کنند. گرچه هزاران سال است که شاعران در مورد رنج دل شکستگی نوشته اند، وقتی این واقعه برای شما روی می دهد، احساس می کنید تا به حال هیچ کس دیگری در دنیا چنین احساسی نداشته است. اگر دچار این حالت هستید، راهکارهایی وجود دارند که می توانید برای کاهش این رنج و درد انجام دهید. برخی پیشنهادهای زیر ممکن است به شما کمک کند: * احساساتتان را بیان کنید برخی افراد درمی یابند که صحبت کردن درباره احساساتشان با کسی که مورد اعتماد آن هاست و احساس آن ها را درک می کند برایشان مفید است. گاهی حتی گریه کردن بر شانه یکی از دوستان یا اعضای خانواده کمک کننده است. برخی دیگر با استراحت و انجام دادن کارهای لذت بخش احساس آرامش می کنند ، مثل تماشای یک فیلم یا رفتن به کنسرت. گاهی برخی افراد نمی توانند عمق درد و رنج شما را درک کنند و ممکن است سعی کنند با عباراتی شما را دلداری دهند . این افراد احتمالا سعی می کنند با تنها روشی که به ذهن شان می رسد، به شما کمک کنند. اما اگر احساس می کنید این افراد نمی توانند وضع شما را درک کنند یا احساساتتان را جریحه می کنند، فرد دیگری را پیدا کنید که برای صحبت کردن همدلی بیشتری داشته باشد ، اما به هر حال احساستان را با کسی در میان بگذارید. * از خودتان به خوبی مراقبت کنید دل شکستگی می تواند بسیار پراسترس باشد، پس اجازه ندهید بدنتان نیز دچار شکستگی شود. خوب بخوابید، غذاهای سالم بخورید و به طور منظم ورزش کنید تا استرس و افسردگی را کاهش دهید و عزت نفس تان را بالا ببرید. * نکات خوب و مثبت خودتان را یادآوری کنید گاهی اوقات افرادی که دل شکسته اند، خود را سرزنش می کنند. ممکن است خودشان را آزار دهند و تقصیر و اشتباهشان را اغراق آمیز جلوه دهند و فکر کنند سزاوار این ناراحتی هستند. اگر این حالت برایتان اتفاق می افتد، فورا جلوی آن را بگیرید. ویژگی های خوبتان را به خود یادآوری کنید و اگر دل شکستگی نگرش شما به مسائل را تیره و تار کرده و نمی توانید به این ویژگی ها فکر کنید، از دوستانتان کمک بگیرید تا نکات مثبت شما را یادآوری کنند. *خودتان را سرگرم کنید گاهی اوقات مشغول نگه داشتن خود به هنگام مقابله با غمگینی و سوگ دشوار است، اما باید بدانید که مشغول بودن واقعا کمک کننده است. فرصت خوبی است که تزئینات اتاقتان را تغییر دهید و سرگرمی جدیدی را آغاز کنید. این بدان معنی نیست که نباید درباره آنچه برایتان اتفاق افتاده فکر کنید. اشتغال ذهنی با این موضوع، بخشی از فرآیند بهبودی است. این فقط بدان معنی است که باید روی امور دیگری نیز تمرکز کنید. افراد دل شکستگی را به صورت احساس سنگینی، پوچی و غمگینی وصف می کنند * به خودتان فرصت دهید برای از بین رفتن غمگینی زمان لازم است. تقریبا همه فکر می کنند که دیگر به حال طبیعی باز نمی گردند، اما توانایی انسان شگفت انگیز است و تقریبا همیشه دل شکستگی بعد از مدتی التیام می یابد. اما چقدر طول می کشد؟ این امر بستگی به این دارد که چه چیزی باعث احساس دل شکستگی شده، چگونه با این فقدان مواجه شدید و تا چه حد تمایل دارید بر این مشکل چیره شوید. بهبود قلب شکسته ممکن است چند روز تا چند هفته و گاه حتی ماه ها طول بکشد. برخی احساس می کنند هیچ چیزی آن ها را دوباره خوشحال نمی کند. عده ای دیگر احساس خشم می کنند و می خواهند به خودشان یا دیگری صدمه بزنند. این گونه افراد به خود آسیب می رسانند تا از واقعیت یک فقدان فرار کنند، آن ها تصور می کنند درد و رنجشان را کاهش می دهند، ولی این احساس صرفا موقتی است. فرد واقعا با این رنج مقابله نمی کند، بلکه روی آن سرپوش می گذارد و به این ترتیب احساساتش نهفته می ماند و احساس غمگینی مدت زیادی ادامه می یابد امشب یلدایی دیگر است... خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است. بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم. خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان. بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم. خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان بنده: خدایا سه رکعت زیاد است خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟ خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد! خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده، او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود! خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟ خدا: او جز من کسی را ندارد...شاید توبه کرد... بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری. چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
مارمولک ? سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!!در یک قسمت تاریک بدون حرکت.
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.تو این مدت چکار می کرده؟چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد .!!!
مرد شدیدا منقلب شد.
چهار سال مراقبت. چه عشقی ! چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حدی میتوانیم عاشق شویم اگر سعی کنیم
زن را به وفایش نه به جمالش
دوست را به محبتش نه به کلامش
عاشق را به صبرش نه به ادعایش
مال را به برکتش نه به مقدارش
خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
اتومبیل را به کاراییش نه به مدلش
غذا را به کیفیتش نه به کمیتش
درس را به استادش نه به سختیش
دانشمند را به علمش نه به مدرکش
مدیر را به عمل کردش نه به جایگاهش
نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش
شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش
دل را به پاکیش نه به صاحبش
جسم را به سلامتش نه به لاغریش
سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.
یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم
میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً...
فردا صبح یک ماشین پژو 206 نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش
نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت
توی آب و جان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو 206 نو هدیه گرفت که روی شیشه اش
نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخری رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت اما
داماد از جایش تکان نخورد او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از
دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟
همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بی ام و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود
که روی شیشه اش نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت»
سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا ...
همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"
همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود
دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از روز اول همیشه می خواست من را عوض کند.
مرا وادار کرد سیگار و مشروب را ترک کنم..
لباس بهتر بپوشم، قماربازی نکنم، در سهام سرمایهگذاری کنم و حتی ...
دوستش گفت: اینها که میگویی که چیز بدی نیست!
مرد گفت: ولی حالا حس میکنم که دیگر این زن در شان من نیست!
چه کنم با قلب شکست
به یاد تو اینجا را طراوتی می بخشم ... چراغانی میکنم و هنوز پشت سرت آب میریزم...
داستان یلدای من و تو را همه می دانند...
دیگر چه نیاز به دوباره گفتن!
آنقدر می دانند که برایشان مثال زدنی شده ام!
درس عبرت!
در آن دور ها که این روزها هستم،یادت با من است
شاید حتی پر رنگ تر از همیشه!
کاش در این نزدیکی ها یاد من اندکی با تو بود...
گفتنی هابی پایان است
بگذار سخن را کوتاه کنم
خداحافظ پاییز!
ای تا همیشه عزیزترین...
یلدایت خجسته
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد
Design By : Pars Skin |